دلنوشته های مهرداد اکبری

ساخت وبلاگ
شمال
جنوب
فرقی نمی کند!
من همه ی سادگان رمین را دوست می دارم
حتا کسانی که اهل اینجا نبوده اند.
چقدر دخیل پر فانوس ظهیرالدوله
خیابان پر چلچله ی طوس
و.......
شبستان های پر گریه
سردابه های قدیمی
و آب تنی در چشمه علی
خوب است

مهرداد اکبری

دلنوشته های مهرداد اکبری...
ما را در سایت دلنوشته های مهرداد اکبری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mehrdadakbari2000a بازدید : 138 تاريخ : يکشنبه 24 بهمن 1400 ساعت: 23:23

هر بهمن پیرتر می شوموقتی می شنومهوا دلپذیر شد گل از خاک بردمید!یادم می آید،میان دود، گازِ اشک آور و گلولهناگهان بزرگ شدمو باران دروغ باریدومن چتر نداشتمو ناچار باور کردمآزادی را !آزادی،که در خورجینش نه نان بود، نه آرامش یک سقف،نه برابری بود و نه صلح...من هنوز زیر باران دروغ ایستاده امو  هر بهمن پیرتر می شوم.افسوس،کاش هیچگاه آن بهمن        نمی آمد .... + نوشته شده در ساعت توسط مهرداد اکبری  |  دلنوشته های مهرداد اکبری...
ما را در سایت دلنوشته های مهرداد اکبری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mehrdadakbari2000a بازدید : 141 تاريخ : يکشنبه 24 بهمن 1400 ساعت: 23:23

روزی از روزهایِ گرم تموز، کنار جادة خاکی ولایت، خر‌پیری خسبیده بود و از‌جا جنب نمی‌خورد. ‏چند نفر، گوش و گردن و دم و افسار او را چسبیده بودند، نفس نفس می زدند، عرق می‌ریختند، ‏هرکدام از سوئی می‌کشیدند، با نیش سیخ سیخونک می‌زدند، فحش چارواداری می‌دادند، گیرم ‏بی‌فایده. چاروادار و یاران او نمی‌توانستند با هیچ حیله، ترفند و تمهیدی خر را وادار کنند تا رضا ‏می‌داد، از جا بر می‌خاست و دو باره راه می‌افتاد. بنا به توصیة پیرمرد بارهای سنگین را از پالان ‏الاغ برداشتند، باز هم افاقه ای نکرد. چاوردار عصبی، با رنجیر دانه درشت خرکاری یورش برد و به ‏جان او افتاد، گیرم بی ثمر!  با اشارة پیرمرد، پالان را برداشتند و افسارش را باز کردند، همه کنار ‏کشیدند و منتظر شدند؛ هیچ اتفاقی نیفتاد و خر از جا نجنبید. نمی توانست، رمق نداشت! حیوان ‏زبان بسته انگار به‌آخر رسیده بود، حلقة چشم‌هایش و رد اشک‌هایش به مرور زمان کبود و نمناک ‏شده بود، نگاه‌اش به‌ راه رفته بود، نگاه‌اش تهی بود و به هیچ کسی و هیچ چیزی اعتنائی نداشت، ‏گوئی درد و سوزشی احساس نمی‌کرد و پس از آن هیچ چیزی برایش اهمیتی نداشت. هیچ چیز!  ‏از پیرمردی که مثل من به تماشای ان صحنة غم انگیز ایستاده بود، پرسیدم: ‏‏«چی شده؟» گفت: «تاوان شده پسرم» ‏باری، من آن روز معنای «تاوان شدن» را از چشم‌هایِ مرطوب و طرز نگاه مأیوس آن الاغ درمانده ‏فهمیدم و سال‌ها گذشت تا پی بردم باید با واژه‌ها و اصطلاحات، با زبان زندگی کرد تا مفاهیم در ‏جان‌ات بنشینند؛ بمانند و ماندگار شوند. نه، با «لغت معنی»- چنان که در مدارس ما مرسوم بود- ‏شاید واژه ها و معنای آن‌ها را طوطی وار به خاطر بسپاریم، ولی معنای آن‌ها و طعم تلخ آن‌ها را ‏زمانی می‌چشیم و می‌فهمیم که واژه‌ دلنوشته های مهرداد اکبری...
ما را در سایت دلنوشته های مهرداد اکبری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mehrdadakbari2000a بازدید : 146 تاريخ : يکشنبه 24 بهمن 1400 ساعت: 23:23